در حال نمایش یک نتیجه

نمایش 40 60 80

کابوس ناتمام

تماس بگیرید

نویسنده: ثنا نصیری
نشر: شقایق
توضیحات:خیره به لباس تنش در آینه، چند قدم به عقب برداشت و لبه‌ی تخت نشست.نمی‌خواست به او فكر كند؛ اما لباسش را دوست داشت.نمی خواست به خاطرات گذشته فكر كند؛ اما گردنبند همان غریبه روی سینه‌اش سنگینی می كرد. نمی‌خواست جایی كه او نفس كشیده، راه رفته، خوابیده،حتی خندیده و آن چال گونه‌اش را به رخ زمین و زمان كشیده بماند؛ اما این اتاق از همان چند دقیقه‌ی پیش، شده بود جزیی از گذشته و آینده اش.
حریف دلش كه نمی توانست بشود، می توانست؟ اصلا چه شد كه همه چیز خراب شد؟ جوابی نداشت. سال‌ها بود كه این سوال را از خودش می پرسید و بی‌جواب می‌ماند.
خندید و اشك روی گونه‌هایش لغزید. خودش را به آغوش كشید.آرام و قرار نداشت.سریع از روی تخت بلند شد. با صدای لرزانی گفت:بمیر…! داری به كی فكر می كنی ؟دیونه شدی؟لعنتی اون…