مرگ و چند داستان دیگر
تماس بگیریدنویسنده: رومن گاری
مترجم: سمیه نوروزی
نشر: چشمه
توضیحات:
کوتوله با تکان مختصر سرش به دکتر سلام کرد، سیگار خاموشش را جوید و جوری بدعنق رو به روش را نگاه کرد که انگار جادوش کرده اند. دکتر رد نگاهش را گرفت و خیلی زود مجبور شد خودش را جمع و جور کند؛ تا هم معلوم نشود جا خورده و هم بتواند این حالت آرام و ساختگی اش را که مردم از آدمی در شغل او توقع دارند، از دست ندهد. یک موجود عجیب و غریب نشسته بود روی زمین، نزدیک بخاری روشن، چسبیده به دیواره کاراوان. انگار با کله اش سقف را نگه داشته بود، درست مثل مجسمه هایی که کتیبه روی سرشان چسبانده اند. غولی بود برای خودش. دکتر حساب کرد دست کم دو متری از کفل ها راه هست تا ریشه های موها که سرخ براق بود. اما بهتر دید درباره درازی پاها، که تا شده و زانوهایی که کم مانده بود برسد به چانه طرف، فکر نکند
غم آخر
تماس بگیریدنویسنده: مرتضی حقیقت
نشر: چشمه
توضیحات: سرم را بالا می آورم ، چیزی می بینم که در برق نگاهی می شکند و صدایی را می شنوم که می گوید :
نگاه کن ، من عزیزه ام همین حالا از آلماآتا، از آن سرزمین های دور می آیم .
بعد ازمن ، همه عمر به دنبال من می آیی و پیدایم نمی کنی .
تا روزی که به هفتاد سالگی برسی ، وقتی با چهره ای پر از چروک و قلبی آکنده از درد در گوشه پارک گمنامی در سرزمین غریب و بیگانه نشسته ای ، دوباره مرا می بینی ، که من با همین لباس و با هیمن قامت به سویت خواهم آمد .
همین حالا داشتم چیزی میگفتم
تماس بگیریدنویسنده: احمد آرام
نشر:چشمه
توضیحات: همین حالا یک چیزی میپرد توی مخم: مسلما با یکجور وسیلهی نقلیه و یک چمدان، به در بزرگی رسیده بودیم که دیوارهای بلندش مرا به فکر وا میداشت. یعنی چه؟ به دامادم میگویم پس چرا ماهرخ نیامده. او با وقاحت جوابم میدهد: «مردهها به تعطیلات نمیروند و احتیاجی به این جور جاها ندارند.» منظورش را نمیفهمم. او همیشه با من لج میکرد و دلیلش را هم نمیدانستم. بدون شک پس از عبور از در بزرگ آهنی من داشتم به کمک عصا راه میرفتم و او هم چمدانم را میآورد. اینها چیزهای به دردنخوری است که توی مخم مانده
آب،آسمان
22,000 توماننویسنده: آذردخت بهرامی
نشر: چشمه
توضیحات: حلقه ای از مویم را دور چشم ها، گردن، سینه، بازو و پاهایت می پیچم و گره کوری می زنم و تو را رو به رویم می نشانم. از حالا به بعد نه می توانی به خوابم بیایی و نه به خیالم. یعنی نمی گذارم بیایی. دیگر تمام شد… … کاموایی مشکی را به نماد حلقه ای از مویت دور سرت می پیچم و گرهی می زنم. دکمه ای را به رنگ دکمه ی پیراهنت با دو کوک درشت به سجاف لباست می دوزم و نخ را با دندان می کنم. از این که این قدر نزدیکت شده ام که ناراحت نشده ای، شده ای؟ تو که از اول هم بدت نمی آمد. این من بودم که جنبه نداشتم… … گفتم که، احتیاجی به خنجر یا چاقو نیست. گرچه احساس می کنم برای تمام کردن تو به هیچ یک از این ها احتیاج ندارم. تو تمام شده ای سامان، تو خیلی وقت است تمام شده ای.
دستگاه گوارش
تماس بگیریدنویسنده: آیین نوروزی
نشر: چشمه
توضیحات: رمانِ کوتاهِ دستگاهِ گوارش نوشتهی آیین نوروزی روایتی است از سفر پدر و پسری عجیب به آلمان. آیین نوروزی که پیش از این به خاطرِ داستانهای کوتاهش جوایزی معتبر از آن خود کرده در اولین کارِ بلندش طنز و جهانِ غافلگیرکنندهاش را در هم تنیده تا داستانِ این پدر و پسر را بسازد. رمان دربارهی پسرِ جوانی است که ماشینش در یک تصادف مشهور در یکی از اتوبانهای تهران له شده. از قضا او باید همراه پدرش به آلمان برود برای انجامِ عملی عجیب روی تنِ پدر. عملی روی رودهی کوچک که نقطهی کلیدی طنزآلود داستان است. در این سفر است که قهرمانِ نوروزی عملاً با جهانی روبهرو میشود که مملو از بدایع است و او چندان نمیتواند این دگردیسی را تاب بیاورد و همین موجب میشود تکههایی از هویتِ پنهانِ او و پدرش که انگار آبوهوای فرنگ به او ساخته، برجسته شود که اساسِ وجودشان را آشکار میکند… آیین نوروزی در دستگاهِ گوارش راوی توانمندِ لحظههایی است که در عینِ ساده بودن پیچیدگیهای مضطربکنندهی حیات را آشکار میکنند. تحملِ دیگری شاید یا گریز از دیگری. رمانی که شاید در ستایش تنهاییباشد و به بودن در شرایطی که انگار بیشتر راهها به ذهن ختم میشوند. ذهنی که تناقضهای جهانهای اطراف او را بیشتر در خود فرو میبرند.
بی پر و بال
25,000 توماننویسنده: وودی الن
مترجم:نگار شاطریان
نشر: بیدگل
توضیحات: تئوی عزیز، من و گوگن دوباره دعوایمان شد و او قهر کرد رفت تاهیتی! وسط کشیدن دندان یکی از بیماران بود که صدایش کردم. زانویش را روی قفسه سینه آقای نات فلدمن گذاشته بود و با انبر دندان کرسی بالا، سمت راست را گرفته بود. طبق معمول در حال تقلا بود که من از اقبال بَدم وارد اتاق شدم و پرسیدم که آیا کلاه نمدی من را دیده یا نه. گوگن هم حواسش پرت شد و دندان از انبر در رفت، فلدمن هم از این موقعیت استفاده کرد و از روی صندلی پرید و از مطب فرار کرد. گوگن ناگهان دیوانه شد! کلهام را گرفت و ده دقیقه بیوقفه زیر دستگاه ایکسری گرفت. تا چندین ساعت نمیتوانستم همزمان با دو چشم پلک بزنم. الآن تنها شدهام.
ونسان
زن کابین شماره ۱۰
تماس بگیریدنویسنده:روث ور
مترجم:سارا پیر علی
نشر: البرز
توضیحات:
در متن کتاب زن کابین شماره ۱۰ میخوانید :
«قرار بود سفری بینظیر باشد؛ سفری به مقصد نورسنلایت؛ سفری در یک کشتی مسافربری بسیار شیک. لو بلکلاک، روزنامهنگار، شانسی تازه به دست آورده بود تا حادثۀ تلخ دزدی از خانهاش را فراموش کند؛ ولی گویا قرار نبود هیچچیز طبق برنامه پیش برود.
لو نیمههای شب، با شنیدن صدای فریادی از خواب پرید. بهسرعت به سمت پنجرۀ کابینش رفت و چشمش به جسدی افتاد که از پنجرۀ کابین کناری، به بیرون پرتاب شده بود؛ ولی براساس اطلاعات ثبتشده، مسافر آن کابین هرگز وارد کشتی نشده بود و هیچیک از اعضای کشتی نیز گم نشده بودند. حالا لو مانده بود و افکارش. آیا نیمهشب توهم به سراغش آمده بود؟ یا بهراستی قاتلی در کشتی حضور داشت؟ او چگونه میتوانست حضور قاتل را ثابت کند وقتی هیچکس نمیخواست حرفش را باور کند؟»
«وقتی ضربهی روحی بهت وارد شده، هیچی مثل یه چای داغ و شیرین نیست.» بنابراین، نشستم. دستهای لرزانم به دور زانوهایم چفت شدهبود. او به سمت آشپزخانۀ کوچکش رفت و با دو لیوان در یک سینی بازگشت. نزدیکترین لیوان را برداشتم، جرعهای نوشیدم و گرمای لیوان زخم روی دستم را به درد آورد. آنقدر شیرین بود که طعم خون توی دهانم را که با آن قاطی شد حس نکردم که به گمانم خودش نعمتی بود. خانم جانسون چیزی نخورد، بلکه فقط مرا تماشا کرد. پیشانیاش از نگرانی چین خوردهبود. با لکنت گفت: «اون.. اون بهت آسیب رسوند؟»
دختر قبلی
109,000 توماننویسنده: جی.پی. دلانی
مترجم: فرانک سالاری
نشر: البرز
توضیحات: تعجب نکنید!
صفحههای سفید این کتاب بخشی از هنر نویسنده است.
نایب قهرمان
10,000 توماننویسنده: فرهاد خاکیان دهکردی
نشر: نگاه
توضیحات: این مجموعه داستان هیچ ربطی به ورزش ندارد، اما تمام داستانها به نوعی در ستایش نایبقهرمانی هستند. نایبقهرمانی یک وضعیت است. هر روز تازه فرصتی است، برای از نو جنگیدن تا مگر در شعلههای همین جنگ ابدی بشود از زندگی کامی گرفت، کامی اندک، کامی نه از جنس قهرمان بودن.
ما همگی نایبقهرمانان زندگی خودمان هستیم. با خودمان جنگیدیم و شکست خوردیم… از پا اما نمیتوان نشست که قهرمان بودن، همان مراسم تدفین است. تمام شدن است. انتهای عطش است و آغاز این سوال که: 《خب؟ حالا باید چه کار کنیم؟》قهرمان شدن همان کاسهی چه کنم به دست گرفتن است و شهوت حریصانه برای حفظ داشتههای حقیرانه.
نایبقهرمان بودن، کام گرفتن از ناکامی است. در آستانه ایستادن و من به چشم خویش دیدم که جانم میرود؛ است. دست روی دست گذاشتن نیست که دست از همه چیز، حتی دست از افتخار هم شستن است…
هیچ کس در هیچ کجا عرق تن هیچ نایبقهرمانی را خشک نخواهد کرد. عرق تن او در تماشای خشک کردن عرق تن قهرمان خشک میشود.
آری! نایبقهرمانی یک وضعیت است؛ وضعیت انسان امروز، وضعیت تک تک ما…