غم آخر

تماس بگیرید

نویسنده: مرتضی حقیقت
نشر: چشمه
توضیحات: سرم را بالا می آورم ، چیزی می بینم که در برق نگاهی می شکند و صدایی را می شنوم که می گوید :
نگاه کن ، من عزیزه ام همین حالا از آلماآتا، از آن سرزمین های دور می آیم .
بعد ازمن ، همه عمر به دنبال من می آیی و پیدایم نمی کنی .

تا روزی که به هفتاد سالگی برسی ، وقتی با چهره ای پر از چروک و قلبی آکنده از درد در گوشه پارک گمنامی در سرزمین غریب و بیگانه نشسته ای ، دوباره مرا می بینی ، که من با همین لباس و با هیمن قامت به سویت خواهم آمد .