شلغم میوه بهشته
95,000 تومان
اطلاعات کتاب
نویسنده:علیمحمد افغانی
انتشارات:نگاه
سال انتشار:1399
کد شابک:9789643511784
درباره کتاب
در یکى از کوچههاى باریک پشت بازارچه سر پولک چهار راه سیروس، تهران، خانه قدیمى کوچکى قرار داشت که در آغاز این داستان سى سال از عمر بناى آن مىگذشت. خانهاى بود یک طبقه از آجر سرخرنگ معروف به بهنازى، که در شمال کوچه قرار داشت. در چوبى آفتابخورده و رنگ و رو رفته آنکه پردهاى جلویش آویخته بود بدون هیچگونه دهلیزى به حیاط وصل مىشد. مساحت حیاط به زحمت از شصت متر تجاوز مىکرد که از موزائیک چهارگوش راه راه پوشیده شده بود و یک سومش را باغچهاى تشکیل مىداد که در میان آن یک درخت تنومند افرا و چند بوته گل به چشم مىخورد. ضلع شمالى حیاط شامل دو اتاق بود، هر کدام با دو پنجره که قرینهوار بهوسیله ایوانى از هم جدا مىشدند. در ضلع شرقى فقط یک اتاق قرار داشت، باز هم با یک ایوان که ظاهرآ بزرگتر از خود اتاق بود.
براى یک تازه وارد در اولین نگاه آشکار مىشد که در این خانه دو خانواده زندگى مىکردند که از نظر سلیقه زندگى وضع یکسانى نداشتند. دو اتاق شمالى حیاط با شیشههاى سالم و براق و پشتدرىهاى شسته و اتو زده و وضع از هر حیث مرتب، حکایت از این مىکرد که کدبانوئى دقیق و منظم و سختگیر ادارهکننده آن بود. اتاق ضلع شرقى با تیکه پارههاى وسائل و خرت و پرتهاى بىارزشى که اینجا و آنجا روى هم انباشته شده یا به در و دیوار آویخته بود، بلافاصله در بیننده این گمان را ایجاد مىکرد که صاحب آن نمىباید از نظم و ترتیب یا ذوق و سلیقه که نام دیگرش هنر خوب زیستن است و به نظر برخى کسان آئینه شخصیت یا خود دوم وجود آدمى است بوئى برده باشد. اگر این موضوع درست باشد که سلیقه یعنى قلبى براى دوست داشتن و همیشه یک سلیقه بد بهتر است از بىسلیقگى، به سادگى نتیجه مىگیریم که این خصوصیت جزئى است از غریزه آدمى براى بهتر زیستن که هر کس و هر خانواده متناسب با تربیت و امکانات خود کم و بیش از آن بهرهاى دارد. لیکن براى آنکه در مورد این دو خانواده که تصادفآ از نظر کسب و کار یا برداشتهاى زندگى تفاوت چندانى با هم نداشتند دچار پیشداورى نادرستى نشده باشیم ناگزیر به توضیحات بیشترى هستیم.
این خانه را دوازده سال پیش از آن براتعلى چراغساز ضمن سندى عادى از یک دامدار اهل ورامین اجاره کرده بود به ماهى یکصد تومان، براتعلى، خودش بود و زنش نرگس که اهل محله به او ننه عابدین مىگفتند و یک بچه، که در همان اتاقهاى تمیز شمالى مىنشستند. مرد
که سى سال از عمرش مىگذشت و اصلا اهل اسدآباد همدان بود در بازار آهنگرها منشعب از خیابان بوذر جمهرى، دکان چراغسازى داشت. تعمیر یا تمیز کردن چراغهاى خوراکپزى و تورى از هر قبیل، تعدادى هم چراغ تورى (زنبورى) داشت که به دورهگردان بازار کرایه مىداد از قرار شبى پنج یا ده ریال و دلیل آنکه شبها دیرتر از موقع به خانه مىآمد یکى این بود که مىایستاد تا این نوع مشتریان کارشان تمام شود و چراغها را با کرایه شب بازگردانند. در حقیقت منبع اصلى درآمد او از همین کرایه دادن چراغ بود. براى مجلسهاى جشن یا سوگوارى ایام محرم در مسجدها و تکیهها نیز، از او چراغ مىگرفتند. چراغهاى پایه بلند چند شعلهاى که ساخت و نصب پایههاى آن کار خود او بود. کار و کسب او، البته اگر پاسبانها گاه با سختگیرىهاى افراطى مزاحم چرخچىها و دورهگردان نمىشدند، پربد نبود. خرج زن و بچهاش را به خوبى درمىآورد و اینقدر بود که با وجود یک زن مراقب و دلسوز در توى خانه سر و وضعى به زندگىاش بدهد. تنها مشکل یا ناراحتى براتعلى در وضع فعلى که مانع مىشد توسعه بیشترى به کارش بدهد تنگى جا براى نگاهدارى چراغهایش بود. این بود که هنگام روز بیشتر وسائلش را از دکان بیرون مىآورد و توى معبر که گذرگاه عام بود مىچید، یا به در و دیوار نصب مىکرد. هنگام شب دوباره آنها را به درون دکان مىبرد و هر روز این کارش بود. بعضى از این نوع وسائل از جمله یک میز چوبى سنگین با گیره آهنى نصب شده روى آن شب و روز همیشه بیرون بود. البته اگر صاحب دکان او مانند بسیارى مالکین آن
راستا بدقلقى نمىکرد و اجازه مىداد که او هم یک پوش دیگر داخل دکانش بسازد مقدارى از این مشکلات حل مىشد. اما او با همه تلاشها و عجز و الحاحهاى براتعلى نه تنها چنین اجازهاى نمىداد بلکه به طمع اجاره بیشتر قصد داشت به هر وسیله که ممکن بود مستأجرش را مجبور به تخلیه دکان کند. براتعلى هم خوب مىدانست که اگر دکان را خالى مىکرد مىبایست با کار و کسب خود در منطقه بازار براى همیشه خداحافظى کند. زیرا کوچکترین پستوى تاریک و نمورى که ممکن بود پیدا کند کمتر از دویست یا سیصد هزار تومان سرقفلىاش نبود. به هر حال، اگر براتعلى از حیث کار و کسب به علت وجود یک مالک کجتاب و پولدوست این نوع ناراحتى را داشت در عوض دلخوش بود که زن وظیفهشناس، محیط آرام و بستر گرمى در خانه منتظرش بود که پایان کار استراحت او را تأمین مىکرد و سر و صداهاى کر کننده بازار آهنگرها را از یادش مىبرد. او مرد کمحرف و افتادهاى بود. قد بلندى داشت که اندکى خمیده مىنمود. حرکاتش تند و حساب شده بود. دو شیار عمیق در طرفین دهان، چهره قهوهاى سوختهاش را مشخص کرده و حالت مردانهاى به آن داده بود. سیبلهایش را گرد مىزد و همیشه یکدسته از موهایش در حالتى به هم چسبیده روى پیشانىاش افتاده بود. نرگس را که با خودش همسال بود زمانى گرفته بود که براى طى دوره سربازى به تهران آمده بود.
براتعلى بعد از اجاره این خانه یک اتاقش را به مشدى محرم سبزىفروش واگذار کرد به ماهى پنجاه تومان که با زنش گلعنبر و سه
بچه به نامهاى شاهرخ، مهران و مهشید در آن زندگى مىکردند. این اتاق بیشتر از سه متر عرض و چهار متر طول نداشت. سبزىفروش و خانوادهاش در آن جاى تکان خوردن نداشتند. و با آنکه نصف اجارهبهاى خانه را که کلا صد تومان بود مىپرداختند از این تقسیم به قول خودشان غیرعادلانه طبیعتآ نمىتوانستند راضى باشند. ولى کار دیگرى هم از دستشان ساخته نبود. زیرا دکان سبزىفروشى مشدى در سر همان کوچه قرار داشت که خانه واقع شده بود و براى آنها این یک مزیت بزرگ بود که در جاى خود اهمیت بسیار داشت. لیکن با توجه به آن خصوصیت غریزى اخلاقى انسانى که نزد ما ایرانىها ویژگى خاصى پیدا کرده است، اگر از خانواده ایرانى علاقه به نظم و ترتیب و یا سلیقه زندگى داخلى او را بگیرند براى او چه چیز باقى خواهد ماند؟! و آیا یک خانواده پنج نفرى که سه تاى آن بچههاى خرد هستند در یک اتاق سه در چهار هر چقدر هم مردمان فهمیده و ذاتآ نجیب و موظفى باشند مىتوانند به هر نوع انضباطى پاىبند باقى بمانند؟!
در یکى از روزهاى نیمه پائیز سال ۱۳۵۳ شمسى که آغاز این داستان است، ما گلعنبر زن مشدى محرم را مىبینیم که جاروب به دست در حیاط خانه مشغول نظافت کردن و روفتن برگهاى زردى بود که به نسیم پائیزى از درخت بزرگ به زمین ریخته بود. هوا نه ابر بود نه آفتاب ولى هیچکس باور نمىکرد که میل به باریدن داشته باشد. اول صبح بود و نرگس براى خرید روزانه از خانه بیرون رفته بود. گلعنبر که طبیعتآ زن مهربانى بود و با بچهها میانه خوبى داشت در همان حال با عابدین پسر دوازده ساله همسایه گفتگو مىکرد :
– ببین عابدین جان، تو بچهاى هستى که به حمداللّه همه چیز را خوب مىفهمى. این حرفهائى را که من به تو مىزنم هیچوقت حاضر نیستم پیش مادرت عنوان کنم، چون که حوصله دعوا ندارم. صداى کسى که بلند شود مثل ماهوت پاککنهاى زبرى که تن اسب را با آن تیمار مىکنند موى به تن من راست مىایستد. زندگى دو روزه که در خوردن و سگدو زدن و مثل مرده افتادن خلاصه شده است چه ارزشى دارد که آدم خلق خودش را تنگ بکند. او همیشه به من غر مىزند که آب رختشوئى را توى باغچه مىریزم و باعث خشک شدن گلها مىشوم اما یکدفعه نمىگوید این حمامى که توى این خانه هست ناسلامتى مال هر دو خانواده است. من حتى نمىتوانم رختهایم را ببرم توى حمام بشویم. خیال مىکند سنگهایش سائیده مىشود. مگر خانه ارث پدرى اوست که دلش بسوزد یا بخیلى بکند. خدا رحم کرده ما هر دو مستأجریم. صاحبخانه یکى دیگر است که بنده خدا فرسنگها از این شهر دور است و سال به سال گذارش به این راستا نمىافتد. من آدمى هو کى هو کىتر از مادر تو به عمرم ندیدهام. مثل میزانالحراره هر ساعت یک درجه را نشان مىدهد و هر دقیقه هم یک جور باید به سازش رقصید. پریروز خودش به من گفت: هوا سرد شده است، توى حیاط رخت نشوى سرما مىخورى. – اما همین که دیروز دیگ و چراغ توى حمام بردم، هنوز ننشسته و بسماللّه نگفته دیدم صداى غرولندش بلند شد – غرولند و بهانهگیرى. نه به آن زینب و کلثوم شدنش نه به این دایره و دنبک زدنش! آخر این خانه قوطى کبریتى چیست که آدم بخواهد توى آن هر ساعت و دقیقه صدایش را به گوش اهل محل برساند خیال مىکند
مردم خوششان مىآید. هر کسى کار و زندگى دارد و آرامش خودش را بالاتر از هر چیز مىداند. اگر من این شکایت را پیش پدرت ببرم و بگویم که چطور او برخلاف دستور خودش دیروز تشت لباسهاى مرا که آبجوش روى آن ریخته بودم از حمام بیرون آورد و توى حیاط گذاشت و در حمام را قفل کرد و کلیدش را توى جیب گذاشت، مىدانى پدرت چه خواهد گفت؟ خواهد گفت: آخر دیروز چهارشنبه بود!
گفتههاى زن ناتمام ماند. در حیاط که نیمه بسته بود با حرکتى تند گشوده شد و نرگس با خریدهائى که کرده بود به درون آمد. برخلاف گلعنبر که زنى کوچک اندام و ظریف بود او هیکلى درشت و رفتارى زمخت داشت. گونههایش پهن و استخوانى بود بىآنکه لاغر باشد. و صورتش با چشمانى بس درشت و سیاه و پر نیرو مشخص مىشد که در بیننده ایجاد ترسى مبهم مىکرد. هیکل درشتش با دستهاى بىاندازه بزرگ و سنگین او را کمتر از یک کارگر ساختمانى که قادر به کارهاى زمخت است معرفى نمىکرد. هنگام راه رفتن این دستها از دو طرف بدنش سنگینى مىکرد. به برکت وجود همین دستهاى سنگین و پر زور رختهاى شستهاى را که ننه عابدین مىچلاند و روى طناب مىانداخت زودتر از رخت هر کس خشک مىشد. وقتى که به درون حیاط آمد چون هر دو دستش بند بود گوشه چادرش را به دندان گرفته بود. لحظهاى جلوى در درنگ کرد و گفتار اخیر همسایهاش را اینطور تکمیل کرد :
– آرى، دیروز چهارشنبه بود و چهارشنبه یعنى روزى که ننه عابدین جنى مىشود! گویا خودت که حال و هواى درستى ندارى گمان کردهاى همه همینطورند. تمام حرفهائى را که مىزدى شنیدم.
صداى او بلند و خراشدار و ناراحتکننده بود. اما در حالت بیانش چیزى که حکایت از دلپرى عمیقى بکند وجود نداشت. دم در حیاط چادرش را روى زمین رها کرد، یعنى از روى بىقیدى یا از آن جهت که دستش بند بود آن را آزاد گذاشت تا خودش بیفتد. خریدهائى را که براى ناهار و شام خانواده سه نفرى خود کرده بود روى سنگ ایوان گذاشت. ضمن آنکه برمىگشت و دوباره چادرش را برمىداشت به گفته خود ادامه داد :
– ما هر دو مستأجریم – کى همچو حرفى مىزند؟! تو صاحبخانه هستى و من مستأجر. براى اینکه تو سه تا بچه دارى و من یکى. شوهر من صبح که از خانه قدم بیرون مىگذارد کسى رنگش را نمىبیند تا دیروقت شب. وقتى هم به خانه مىآید تا صبح که بیرون مىرود هیچکس صدایش را نمىشنود به غیر از یک سلام و علیک کوتاه و مختصر با هیچکس از اهل محل رابطهاى ندارد. در عوض شوهر تو که دکانش همین بغل است هر دقیقه فلتاقش توى خانه پهن است. اگر مىخواهد دست به آب برساند توى خانه است – انگارى مرض بول دارد. اگر مىخواهد آب بخورد توى خانه است – جرأت ندارم یک دقیقه توى این حیاط آزاد راه بروم یا توى آفتاب بنشینم. خانه را هم شعبهاى کرده است از دکان. تازه اگر هم خودش توى خانه نیست، صدایش هست. زمستان است، شلغم ببر مرهم سینه! تابستان است، بیا بار عسل دارم خربزه! – آنوقت هم این بچهها، این بچهها که نگو و نپرس! دائم مىآیند و مىروند و گند و کثافات توى حیاط مىریزند. یا شاید راستى
راستى خیال کردهاى من شدهام دربان تو و بچههایت که اینطور دو قورت و نیمت باقى است. آنوقت نوبت به جارو کردن که مىرسد خدا به دور، زبان من باید مو دربیاورد تا خانم مثل امروز جاروئى دست بگیرند و به نظافت حیاط مشغول شوند. آن هم یک دفعه ندیدم کارى را که شروع کردهاید تمام بکنید. یا کسى از همسایهها و این و آن دم در حیاط صدایت زده رفتهاى یا اینکه خودت خسته شده ول کردهاى. توى این کوچه خانهاى نیست که با تو سر و سرى نداشته باشد. صبح که از خواب برمىخیزى هنوز رختخوابهایت را جمع نکرده و بچههایت را به مدرسه نفرستادهاى، این خانه و آن خانه به سلام مىروى. یکى نیست بگوید مگر تو کدخدا یا داروغه محل هستى. یا شدهاى بز حاج میرزا آغاسى که آزاد باشى و هر جا دلت بخواهد سر بکشى. تو آدمى هو کى هو کىتر از من ندیدهاى، من هم خاله بىمضایقهتر از تو زنى ندیدهام. به خانه همسایه مىروى تا طرز غذا پختن را به آنها یاد بدهى، آنوقت غذاى خودت روى آتش مىسوزد که بویش تمام محله را مىگیرد و بچههایت ظهر بىناهار مىمانند. تو یک همچین آدمى هستى!