نمایش 745–747 از 747 نتیجه

نمایش 40 60 80

کیمیاگر – نشرثالث

72,000 تومان

اطلاعات کتاب

نویسنده: پائولو کوئیلو

مترجم: حسین نعیمی

انتشارات: ثالث

سال انتشار: 1400

کد شابک:9786004056397

درباره کتاب

این رمان دربارهٔ چوپانی اسپانیایی به نام سانتیاگو است که در رؤیای خود، محل گنجی مدفون را در حوالی اهرام مصر مشاهده می‌کند و به قصد تحقق بخشیدن به این رؤیای صادقه که آن را افسانهٔ شخصی خود می‌خواند، موطنش را در آندلس رها می‌کند و رهسپار شمال آفریقا می‌شود. در این سفر پرخطر، با مردی که خود را ملک صدق پادشاه سالم می‌داند و یک کیمیاگر آشنا می‌شود و دل به فاطمه، دختر صحرا می‌دهد. همهٔ این افراد، سانتیاگو را در مسیر جستجویش هدایت می‌کنند. دست آخر سانتیاگو پس از تحمل سالها سفری طاقت فرسا، گنج را نه در فرسنگها دورتر، بلکه در همان آغل گوسفندانش در سرزمین خود می‌یابد؛ گنجی بزرگتر که آن را فقط می‌توان در درون جست!
تأثیرگیری از مثنوی معنوی و منابع دیگر

در نقدها و بررسی‌ها، این احتمال مطرح شده که رمان کیمیاگر پائولو کوئلیو تحت تأثیر یا با اقتباس از داستانی در دفتر ششم مثنوی معنوی اثر مولوی نوشته شده باشد. هرچند پائولو کوئلیو خود تأثیرگیری اش را از مثنوی نفی نمی‌کند، اما ادعا می‌کند این رمان را با الهام از داستانی در هزار و یک شب ترجمه خورخه لوئیس بورخس با نام قصه دو رویابین نوشته است که شاید خود الهام بخش مولوی بوده. لازم است ذکر شود که پائولو کوئلیو در جوانی در هیئت یک هیپی در سفری که به ایران داشته در محضر عارفی بنام ضیاالدین مولوی که آرامگاه وی در خانقاه ظهیرالدوله در دربند تجریش قرار دارد، با اندیشه‌ها و افکار مولانا و به احتمال زیاد با این داستان مولوی آشنایی یافت. منتقدی به نام نیراو بات ادعا می‌کند که این داستان از یک افسانه انگلیسی به نام دستفروش سوافهام گرفته شده باشد که لئو پروتز نیز در داستان شبی در زیر پل سنگی و خورخه لوئیس بورخس در قصه دو رویابین از آن الهام گرفته‌اند.

در مواردی کیمیاگر با شازده کوچولو اثر سنت اگزوپری مقایسه شده که در آن، شازده کوچولو سیاره کوچکش را به دنبال کشف چیزهای بزرگ‌تر رها می‌کند و در پایان پی می‌برد که گنج واقعی در سیاره خودش است.

شباهت‌های زیادی هم بین کیمیاگر و رمان سیذارتا اثر هرمان هسه وجود دارد. گاهی هم این رمان با داستان پسر گمشده انجیل مقایسه می‌شود.

پس از تو

332,000 تومان

اطلاعات کتاب

نویسنده:جو جو مویز

مترجم:مریم مفتاحی

انتشارات: آموت

سال انتشار:1399

کد شابک:9786003840188

درباره کتاب

به گفته ناشر این نویسنده این رمان «پس از تو» را در ادامه رمان «من پیش از تو» نوشته ات و این اثر به نوعی ادامه دهنده داستان رمان نخست از این نویسنده به شمار می‌رود.

در این رمان راوی دختری جوان با نام لوسیا کلارک است، دختر پرستاری که درهای دنیای بزرگتری به رویش گشوده شده است و سعی دارد تا با عبور از آنها زندگی را از سر بگیرد و آهنگی دیگر از بودنِ خویش بنوازد. لوسیا که اینک تحول عظیمی در او رخ داده است، با تجربه جدیدی رو به رو می‌شود و شرایط به گونه‌ای رقم می‌خورد که یک بار دیگر در آزمون زندگی شرکت می‌کند و بر سر دوراهی می‌ایستد. در نهایت مجبور می‌شود انتخابش را انجام داده و بزرگترین تصمیم زندگی‌اش را بگیرد.

جوجو مویز، روزنامه‌نگار و نویسنده انگلیسی متولد ۱۹۶۹ لندن، فارغ‌التحصیل دانشگاه لندن و یکی از معدود نویسندگانی است که دو بار موفق شده جایزه داستان بلند رمانتیک سال را از انجمن رمان نویسان رمانتیک دریافت کند. وی که حدود ده سال برای روزنامه ایندیپندنت مقاله نوشته، سال‌هاست که فقط به نوشتن می‌پردازد.

رمان «من پیش از تو» به قلم جوجو مویز در صدر پرفروش‌های نیویورک تایمز قرار دارد و اقتباس فیلم سینمایی آن با نقش‌آفرینی دو بازیگر سرشناس انگلیسی، امیلیا کلارک و سام کلافین ساخته شده است.

در ایران نیز ترجمه این رمان توسط مریم مفتاحی نیز در سال گذشته جزو پرفروش‌ترین ترجمه‌های بازار کتاب در ایران بوده است.

پنه لوپه به جنگ می رود

145,000 تومان

اطلاعات کتاب

نویسنده:اوریانا فالاچی

مترجم:فرشته اکبرپور

انتشارات: نگاه

سال انتشار:1398

کد شابک:9786003762534

درباره کتاب

گپِ مسخره‌اى بود…

تهیه‌کننده فیلم، به زنِ جوان که اسمش جوآنا بود مى‌گفت :

«یه قصه به‌روز و تکون‌دهنده مى‌خوام! جو! قصه عاشقونه‌اى که فقط ماجراى یه عشقِ خشک و خالى نباشه… وگرنه حوصله مردم رو سر مى‌بره! یادت نره شخصیتِ زنِ قصه باید ایتالیایى باشه و مَرده آمریکایى! از باید، نبایداى فیلماى محصول‌مشترک هم که باخبرى… ببینم جو! دو ماه واسه نوشتنش بسه؟»

«بله… رئیس! …البته!»

دهنِ تهیه‌کننده مدام به حرف زدن مى‌جُنبید و جوآنا جاى گوش دادن به حرف‌هاى او عقربه‌هاى ساعتِ دیوارى را نگاه مى‌کرد…

شبى که ریچارد آمده بود خانه آنها و تختش را اشغال کرده بود، مجبور شده بود در راهرویى بخوابد که به دیوارش ساعتِ شماطه‌اى، ربع ساعت به ربع ساعت آهنگِ وِست مینستر را مى‌زد…

«جو! این رو درک مى‌کنى که یه وظیفه استثنایى رو به عهده دارى؟ درواقع دارم یه مرخصىِ دو ماهه رو بهت پیشنهاد مى‌کنم!»

«البته! رئیس! البته…»

ساعت دیوارىِ عجیبى بود و به هیچ ساعتِ دیگرى نمى‌ماند. روز تاجگذارىِ پادشاهى را به یادِ او مى‌آورد، پادشاهى که صورتش مثلِ ریچارد بود… ولى شب‌ها که ساعت تو تاریکى گم مى‌شد صدایش شبیهِ صداى ناقوسِ شومِ کلیسایى بود که براى مُردنِ کسى به کار افتاده باشد.

 

«تو مستحقِ این مرخصى هستى! خیلى کار کردى و لازمه یه کم استراحت کنى و خوش بگذرونى… ولى منم اگه قرار باشه به تمومِ کارمندام سفرِ نیویورک جایزه بدم، ورشکست مى‌شم! مى‌فهمى که؟»

«البته! رئیس…»

ربع ساعتِ اول که زنگ مى‌زد صدایش به جان آدم دلشوره مى‌انداخت، ربع ساعتِ دوم شوم به نظر مى‌آمد و به ربع ساعتِ بعدى که مى‌رسید آدم را کلافه مى‌کرد و ربع ساعتِ آخر روح‌ها و سایه‌هایى را مى‌دید که سمتش حمله مى‌کردند و در نورِ راهرو کمرنگ مى‌شدند و هرکدام مثل لکّه‌اى دود به هوا مى‌رفتند.

«فقط به تو این فرصتِ استثنایى رو دادم! جو! …چه کارایى که واسه تو نمى‌کنم!»

«ممنونم… رئیس!»

نفسش را نگه مى‌داشت و از زیرِ ملافه رختخوابش رشته نورى را که سایه‌ها را در خودش حل مى‌کرد مى‌پایید… بعد لرز به تنش مى‌اُفتاد و در رؤیا به سمتِ اتاقى که ریچارد داخلش خوابیده بود پر مى‌کشید.

«یه موضوعِ دیگه! شریکِ نیویورکىِ من که اسمش گومزه یه کم بدپیله‌س و ممکنه مُدام پاپِى‌ات بشه و ازت بپرسه کار به کجا رسیده، تا کجا جلو رفته، موضوع رو پیدا کردى یا نه و سوالایى از این دست… تو کارى به کارِ اون نداشته باش و تحویلش نگیر! این منم که تصمیم مى‌گیرم و خرجِ تو رو مى‌دم! وقتى برگشتى طرحایى رو که به نظرت رسیده برام بیار تا درباره‌شون گپ بزنیم! اجالتآ خوش باش و استراحت کن!»

«ممنونم… رئیس…»

در رؤیاهایش به سمتِ ریچارد مى‌پرید و کنارش روى نوکِ آسمانخراش‌ها مى‌نشست و صداى صورى را که فرشته‌ها با آن رسیدنِ قیامت را جار مى‌زدند مى‌شنید. بعد یه دفعه آسمانخراش‌ها پایه‌کن مى‌شدند و مى‌ریختند زمین…

«خداحافظت! جو!»

«خداحافظ! رئیس!»

گپِ چِرت اما نگران‌کننده‌اى بود… اغلب وقتى درباره کار با پیرمرد حرف مى‌زد دچارِ اوهام نمى‌شد و حالا مى‌خواست بداند براى چه چنین اتفاقى افتاده. چمدان‌هایش را بست، ماشینِ تایپش را داخل کیفش گذاشت، موهایش را شانه زد، صورتش را بزک کرد و با اینکه زمان نداشت و فرانچسکو سفارش کرده بود دیر نکند با چشم‌هاى دلخور مشغولِ تماشاى خودش در آینه شد… هر دفعه از جلوى آینه رد مى‌شد نمى‌توانست از نگاه کردن به تصویرِ آینه که عزیزترین کَسش در دنیا بود بگذرد. هر بار این اتفاق مى‌اُفتاد، ناراحت مى‌شد و کسى که تو آینه مى‌دید برایش غریبه بود. فکر مى‌کرد هیکلِ درشت و قرصى دارد، اما هیکلِ آدمِ تو آینه ضعیف و ریغو بود. فکر مى‌کرد صاحبِ لب‌هاى درشت و دماغِ خوش‌تراش و چشم‌هاى مصمم و خلاصه صورتى استثنایى است، ولى صورتِ تو آینه لب‌هاى قیطانى و دماغِ عادى و چشم‌هاى ترس‌خورده داشت.

فقط موهاى طلایىِ دخترِ تو آینه را مى‌پسندید. با نگاه کردن به آن موها یادش مى‌رفت مالِ سرزمینى است که اغلبِ زن‌هایش ـ مثل مادرِ خودش ـ موهاى مِشکى دارند. زن‌هایى که باز هم مثل مادرش داخلِ آدم به حساب نمى‌آیند و همیشه گریه مى‌کنند… یک بار زمانِ بچگى رفته بود تو نخِ گریه کردنِ مادرش؛ مادرش همان‌طور که پیراهن‌هاى پدرش را اتو مى‌زد گریه مى‌کرد و قطره‌هاى اشکش روى اتو مى‌ریختند و با گرماى آن بخار مى‌شدند و به آسمان مى‌رفتند.

لکه‌هایى کبود چند دقیقه روى اتو باقى مى‌ماندند که بیشتر شبیه اثر قطره‌هاى آب بودند، تا اشک… اما آنها هم در یک چشم به هم زدن غیب مى‌شدند و آدم یادش مى‌رفت که دردى در خودشان داشتند. جوآنا از آن موقع با خودش عهد کرده بود هیچ پیراهنى را اتو نکند و هیچ وقت اشک نریزد.