در حال نمایش یک نتیجه

نمایش 40 60 80

همین حالا داشتم چیزی میگفتم

تماس بگیرید

نویسنده: احمد آرام
نشر:چشمه
توضیحات: همین حالا یک چیزی می‌پرد توی مخم: مسلما با یک‌جور وسیله‌ی نقلیه و یک چمدان، به در بزرگی رسیده بودیم که دیوارهای بلندش مرا به فکر وا می‌داشت. یعنی چه؟ به دامادم می‌گویم پس چرا ماهرخ نیامده. او با وقاحت جوابم می‌دهد: «مرده‌ها به تعطیلات نمی‌روند و احتیاجی به این جور جاها ندارند.» منظورش را نمی‌فهمم. او همیشه با من لج می‌کرد و دلیلش را هم نمی‌دانستم. بدون شک پس از عبور از در بزرگ آهنی من داشتم به کمک عصا راه می‌رفتم و او هم چمدانم را می‌آورد. این‌ها چیزهای به دردنخوری است که توی مخم مانده