در حال نمایش یک نتیجه

نمایش 40 60 80

در اندرون

160,000 تومان

نویسنده: افسانه اتحادیه
ترجمه:نازیلا خلخالی
نشر: فرزان روز
توضیحات: ساعت چند است؟ زمان چقدر دیر می گذرد… راه می روم، می چرخم و آهسته می روم. ساعت چند است؟ آینه ها، پودرها، روغن ها؛ آنتیموان ها، سرخاب ها، شانه ها و گل سرها را به کناری گذاشتم. وسواس بیش از حد برای نگهداری آن ها به طرز غم انگیزی صبر و طاقت از من ربوده بود. نیمه عریان زیر توری نازک، آرنجم را به نرده ی مرمری اتاق تکیه دادم. زمان نمی گذشت. ساعت چند است؟ خورشید چیزی به من نمی گفت. نورش از پشت پرده بازی می کرد، و من از همان جا حالت تابش آن را می پاییدم. از گذر کند زمان، تشویش به دلم راه افتاده بود. حرکاتم حاکی از نگرانی بود. دل واپسی و ناشکیبایی دیوانه ام می کرد. ساعت شنی از ریختن شن ها سر بر می تاباند. ساعت چند است؟ چشمه ها زمزمه می کردند، کبوترها با قدم های کوتاه در میان گل های شمعدانی می رفتند و می آمدند، و بوی عود همه جا پخش بود. خواجگان و ندیمان را برای کسب اخبار تازه به دور و بر قصر فرستاده بودم. همه نفس نفس زنان برایم از برو بیاها و تهیه و تدارک ها صحبت می کردند. بی قرار شده بودم، ولی ساعت چند است؟ هوای اندرونی سلطنت آباد بیش تر از اندرونی ارک برایم سنگین می آمد. شاید چون سلطنت آباد است، چون آخرین اندرونی خواهد بود که آزادی روزهای مرا به بند می کشد. سلطنت آباد …

بنا به درخواست صریح شاه، مراسم ازدواج من در این قصر – در چند فرسخی تهران – برگزار شد. از دید شاه هیچ چیز زیباتر از دیدن روز ازدواج دختر محبوبش نبود. چشم هایم را می بندم. کاری بس مشکل است چشم هایم را می بندم، ندیمه هایم را مرخص می کنم، و دوباره چشم هایم را می بندم. هیچ مایل نیستم که درباره ی آرایشم چیزی بدانم. از شادی گونه هایم برق می زنند. از دیوارهایی که مرا می ترسانند و از این چهاردیواری هایی که مرا محبوس می کنند می گریزم. چشم هایم را می بندم و در ذهنم به یاد جمعیتی می افتم که در همین لحظه (ولی الان ساعت چند است؟) وارد باغ سلطنت آباد می شوند.

برای رسیدن به قصر باید از باغ، از خیابان مشجر و طولانی با درخت های سر به فلک کشیده رد شد. هر لحظه شن ها زیر چرخ کالسکه های مجلل، درشکه ها، و زیر سم اسب ها لگدمال می شدند. یال های شانه شده ی اسب ها به آرامی در نسیم غروب تکان می خوردند. ملازمان وزیر، و صدر اعظم، و پیشخدمت شاه سر می رسیدند. یکی دوست صمیمی شوهرم بود و دیگری یکی از پسرعموهایش. چه جمعیت انبوهی! چه ازدحامی! چقدر سر و صدا و همهمه، همهمه ها با صدای چرخ کالسکه ها در هم می آمیخت و بزحمت می شد از هم تشخیص شان داد. مثل پژواکی دور، مبهم و زنگ دار یا مثل جیک جیک هزاران گنجشک بود که از شاخه ای به شاخه ی دیگر می پریدند و در چشم های گردشان شکوه و عظمت پروازشان منعکس شده بود …