سایههای فریب
تماس بگیریدنویسنده:سهیلا بامیان
نشر: شقایق
توضیحات: برای صدمین بار دست بر چهره کشید تا رد اشکهای بیامانش را که بیوقفه جاری بود پاک کند. کنترلی روی این قطرات غلتان نداشت. فقط فکر کردن به ترک این خانه و ندیدن او کافی بود تا اشکهایش را روان سازد. در بد مخمصهای اسیر شده بود. اگر در شرایط و با عنوانی دیگر با او آشنا شده بود جای امیدواری باقی میماند اما حالا راهی جز رفتن نداشت.
الهه شب
50,000 توماننویسنده: سهیلا بامیان
نشر: شقایق
توضیحات: نمیدانست سالها دلم امیر محبت اوست و همچون پناهندهای هستم که فقط در کنار او با معنای آزادی آشتی کرده و زندگیام را به نفسهای او سپردهام. سکوت عقل آفتی چاره ناپذیر بر لبهایم مهر خورده و من فقط در نگاه او غرق شده بودم. احساس میکردم دیواری موهوم به دورم کشیده شده است که داشت خفهام میکرد. در آن شرایط تنها کاری که میخواستم انجام دهم این بود که با سرعت از اتاق بیرون آمده
دختر آفتاب
85,000 توماننویسنده: سهیلا بامیان
نشر: شقایق
توضیحات: .ناگهان خودم را در محلی که برایم آشنایی غریبی داشت یافتم. گویی حواسم از کار افتاده بود. هیچ ادراکی نداشتم. چهقدر اینجا به نظرم آشنا میآمد. یک خاطره قدیمی، یک تصویر به یاد ماندنی در تو در توی ذهنم ترسیم شد. این جا را میشناختم، بارها به آن مکان آمده بودم. یک نقطه درخشان مرا به گذشته هدایت میکرد و مرا به آنجا کشیده بود. راهی را که امروز در اوج حواسپرتی طی کرده بودم، مسیری نبود که هر روز میآمدم. چیزی در درونم مرا به این مکان سوق داده بود. کمکم گذشته به یادم آمد. یک صبح سرد زمستانی روی یکی از نیمکتهای پارک نشسته بودم و به دستهای پر تلاش مرد جوانی که روی کاغذ سفید نقش دختر آفتاب را میکشید، چشم دوخته بودم…با چشمانی بسته میتوانستم آن صبح سرد اما دلانگیز را به یاد بیاورم و آن نگاه آبی را
زیبای عرب
85,000 توماننویسنده:سهیلا بامیان
نشر: شقایق
توضیحات : اصلا به فکرم نرسیده بود که ممکن است او گوشی را بردارد. پس او به ایران برگشته بود. همانطور که قول داده بود میخواست تا در مراسم سالگرد دایی شرکت کند. شنیدن صدای او سبب شده بود که اشکهایم آرام آرام جاری شود. دلم میخواست ساعتها به شنیدن صدای مهربان و کلام دلنشینش مینشستم. خدا میدانست که چقدر دلتنگ دیدن او و شنیدن حرفهای طنزآمیز و شوخش بودم. روزهای بسیاری بود که با خود میجنگیدم تا او و یادش را فراموش کنم اما این امر خارج از توان من بود. دلم به سویش پر میکشید و آتش حسرتی تند زیر پوستم میدوید و همه وجودم را گداخته و تبدار میکرد…