قاموس خزران
تماس بگیرید
نویسنده:میلوراد پاویچ
مترجم: کوروش نوروزی
نشر: مرکز
توضیحات: قاموس خزران رمان راحت خوانی نیست. این نکته را خواننده خیلی زود می فهمد. اما رمانی ست صادق و روراست که قصد فریب ندارد، گرچه بسیاری را در جهان فریفته ی حود کرده است. اگر عنوان فرعی اش رمان – واژه نامه است برای جلب مشتری نیست، بلکه واقعن آنچه عرضه می کند تعریفی جز این ندارد.
قاموس خزران رمانی ست پر رمز و راز، نه از آن رمز و رازهایی که هری پاتر کلیددارشان است، بلکه رمز و رازهایی از جنس هزارتوهای بورخس. قاموس خزران رمانی ست عاشقانه، عاشقانه و هولناک آنجا که عفریته ی عاشق، افروزینیا لو کارویچ، از غم مرگ معشوق می ترکد، اما نمی میرد. عاشقانه و غمناک آنجا که آور کیه سکیلا، استاد شمشیرزنی، از عشق و در عشق به هنرش مجنون و فنا می شود. عاشقانه و دردناک، زیرا در این رمان قرار نیست که دلدادگان به هم برسند، آنان در مداخل های این واژه نامه اسیرند و در قرون و اعصار مختلف چنان هویت عوض کرده اند که اغلب از کیستی خود نیز بی خبرند و با خود پیشینشان نا آشنا.
اما، آنچه به رغم رمیزآمیز بودن و دشواری های این اثر خواندنش را لذت بخش می کند این است که قاموس خزران به هیچیک از رمان هایی که خوانده ایم و می شناسیم شبیه نیست. تکاست، یک بار آمده است و دیگر تکرار نمی شود، تکمیل شاید (به گفته ی نویسنده)! اما تکرار نه. در عین حال، هر چیزی در این رمان هست دلپذیر و تعریف ناپذیر، و به تبع مرموز. چیزی از جنس شعر ناب، از جنس آن غزل حافظ که هر بیتش همچون تاری به گرد خیالت تنیده می شود و جادویت می کند، اما سر از دیوان که برمیداری می فهمی که هنوز هم نفهمیده ای. چیزی چون حسی خوشایند از سیاحت در سرزمینی ناشناخته، حسی که پس از بازگشت رهایت نمی کند، هماره دلت برای آن سرزمین تنگ است، دوست داری بار دیگر به آنجا سفر کنی، مردمانش را بهتر ببینی،ریال بهتر بشناسی، در آداب و رسومشان تدقیق کنی، روستایی را که پیشتر ندیده ای ببینی و در شهری که بیشتر دیده ای بیشتر تامل کنی، در سواحلش لنگر بیاندازی و به اسمان شبش خیره شوی، بکوشی نحوه ی تفکر مردمان آن سرزمین را درک کنی و جهان را از چشم آنان بنگری شاید که منطقشان را دریابی. و هربار، در هر سفر، چیز تازه ای کشف کنی و در کشفیاتپیشینت به دیده ی تردید بنگری. این سرزمین همان سرزمین خزر است و مردانش همان خزران. خواندن قاموس خزران سیر و سیاحتی ست فراموش ناشدنی در این سرزمین رویاها، با سرحداتی که در هوا آویزان و ویلانند و مردمانی که چشم در چشمت می گویند: هرگز نبوده ایم.