رز گمشده
55,000 تومان
نویسنده: سردار ازکان
مترجم: بهروز دیجوریان
نشر: آموت
توضیحات: وقتی رمان «رز گمشده» را با اندکی تأمل معناشناختی و بدون شتابزدگی بخوانیم، در ارتعاش ذهن جست وجوگرمان به کشف یک «دانه» بزرگ و در عین حال ساده نزدیک می شویم. رازی را که این کتاب در صدد بیان آن است می توان این گونه خلاصه کرد؛ انسان اگر با تمام وجود و از عمق هستی انسانی اش اراده کند، می تواند صدا و کلام هرآنچه را در طبیعت خلق شده بشنود و بفهمد؛ به عبارتی دیگر می تواند پس از شناخت عمیق سرشت و ماهیت وجودی «خودِ» خویشتنش، پس از رسیدن به مفهوم و معنای حقیقی درون خود، با کل جهان و طبیعت یگانه شود.
شاید بعد از به پایان رساندن رمان «رز گمشده» بسیاری از خوانندگان حرفه ای ادبیات داستانی، یکباره به یاد این دو بیت ارجمند و تعبیر و تأویل پذیر مولانا جلال الدین بلخی بیفتند و در حالتی از یک مکاشفه ناگهانی، زیرلبی بخوانند و تکرار کنند:
«جمله ذرات زمین و آسمان
با تو می گویند روزان و شبان
ما سمیعیم و بصیریم و هُشیم
با شما نامحرمان ما خاموشیم»
«سردار اُزکان» داستان نویس نوگرای ترک در اولین رمانی که به عنوان «رز گمشده» نوشته به لطف قریحه نیرومند و خلاقیت کم مانندش، مضمون و درون مایه دیرین بشری را در قالب داستانی ژرف با موضوعی بکر و گیرا، برای جهان و همه انسان ها به شیوه ای مدرن و بدون کمترین حاشیه پردازی، بازآفرینی کرده است.
موضوع «رز گمشده» جست وجو و تلاش رمزآمیز و دشوار دختری است زیبا و جوان به نام «دیانا» که بنا به وصیت مادر متوفی اش باید خواهر همزادش «مری» را پیدا کند؛ خواهری که 24 سال پیش –وقتی دیانا یک ساله بوده- توسط پدرش که آنها را ترک کرده، برده شده و به تعبیری برای همیشه گم می شود.
در جایی از نخستین صفحه های رمان می خوانیم:
«بعد از بازکردن و خواندن نامه، پاهایش سست شده و به زمین افتاده بود. نامه را به دفعات خوانده و پس از مرور احساس کرده بود که چیزی تمام نیرویش را از او گرفته بود.
برای دیانا پس از آن روز، دیگر چیز زیادی تغییر نکرده بود. قبل از این که نامه مادرش را به آتش بیندازد برای آخرین بار آن را خواند:
«اول آوریل.
دیانای عزیزم. امیدوارم خوب باشی فرزندم… باید که خوب باشی! باید باور کنی که اصلاً مرا از دست نداده ای. می دانم، آسان نیست اما فرزندم امتحان کن. مرا از کارهای روزانه ات بی خبر نگذار! باشد؟ چطور؟ برایم در دفتر یادداشت روزانه ات چیزهایی بنویس. با عکس هام صحبت کن. برایم داستان هایی بنویس.
به محض این که تاریخ جشن فارغ التحصیلی ات معلوم شد، برایم بنویس. پیاده روهای عصرانه ات را هم رها نکن. آیا درس هات را می خوانی؟ آیا به دنبال پیدا کردن شغلی هستی؟ همه به یک طرف؛ آیا همچون گذشته باز داستان های قشنگ می نویسی؟ اگر نوشتی حتماً باخبرم کن. کسی چه می داند، شاید خیلی زود به من مژده دادی که بالاخره تصمیم گرفته ای نویسنده بشوی. دلیلی که مانع دنبال کردن بزگ ترین خیالت می شود چیست؟ مثل همیشه انتخاب با توست. در هر صورت تنها آرزوی من خوشبختی توست.
گفتم «خوشبختی ات.» عزیزم آنچه در این نامه می گویم ممکن است برای مدتی تو را ناراحت کند. باور کن اصلاً این را نمی خواهم. اما متأسفانه چاره دیگری ندارم. مرا ببخش.
در واقع خیلی دوست داشتم حرف هایی را که کمی بعد خواهم گفت رودررو برایت می گفتم. اما همان طور که از خط کج و معوج ام و حروفی که پشتشان رفته رفته خمیده می شود پیداست، دیگر آنچه را می نویسم نه می توانم در مقابلت بگویم و نه نیروی آن را دارم که در این نامه جزء به جزء توضیح دهم. تنها آرزویم از خداوند قدرت و جسارت به پایان رساندن این نامه است.
نمی دانم از کجا شروع کنم… اگر هم بدانم نمی توانم شروع کنم، زیرا که شروع کردن یعنی بردن تو به 24 سال پیش، وقتی که یک ساله بودی. به روزهایی که پدرت را از دست دادی؛ روشن تر بگویم، به روزهایی که فکر می کردی او را از دست داده ای.
دیانا، فرزند عزیزم… آنچه می خواهم بدانی این است که پدرت نمرده، ما را ترک کرده و خواهر دوقلویت مری را هم با خود برده است. چون نمی خواستم دردهایی را که من کشیدم، تو هم حس کنی و احساس کنی و احساس کسی که پدرش او را ترک کرده نداشته باشی، این همه سال حقیقت را از تو پنهان کردم.
هنگامی که در نیویورک زندگی می کردیم، آن سنگ قبری را هم که هر ماه به دیدارش می رفتم و تو فکر می کردی متعلق به پدرت است به همین خاطر ساخته بودم. به هر صورت پدرت برای هردوی ما مرده بود.
وقتی به سانفرانسیسکو آمدیم گذشته ها را به نحوی پشت سرگذاشتیم. در این جا به هیچ کس از نمردن بودن پدرت و وجود مری چیزی نگفتم. می دانستم پدرت، کسی که مری را از ما جدا کرد، دیگر اجازه دیدن او را به ما نمی دهد. باید داستانی تقریباً شبیه این را پدرت هم برای مری گفته باشد.
به تو حق می دهم. به این فکر می کنی که چرا حالا همه این ها را برایت می گویم. پس بگذار بگویم.
بعد از آن روز هر هفته از مری نامه ای دریافت می کردم؛ درست چهار نامه… که در پشت پاکت آدرس فرستنده وجود نداشت. نوشته بود که به زودی پیش ما می آید و بسیار خوشحال است. اما هفته پیش از او چنین نامه ای دریافت کردم:
مادر دیگر نمی توانم بودن ات را تحمل کنم، اگر نتوانم در کنارت باشم دیگر زندگی برایم معنایی ندارد. هر لحظه ممکن است خودم را از بین ببرم. –مری.
آنچه از نامه هاش فهمیدم این بود که خواهرت سرشار از زندگی است و هنوز نمی توانم بفهمم که چرا چنین چیزی را نوشته بود. با این که آدرس ما را می دانست چرا تاکنون پیشمان نیامده بود. انگار یادداشت مری کافی نبود. دیروز هم پدرت زنگ زد. بعد از 24 سال این اولین بار بود که با من تماس گرفت. به محض شنیدن صدایش فهمیدم که به خاطر مری تماس گرفته است. پرسید: «از مری خبری داری؟»
او گفت مری یادداشتی گذاشته و غیب شده است. همه جا دنبالش گشته، با دوستانش تماس گرفته اما نتوانسته خبری از او بگیرد. از این که چنین مسوولیتی را به دوش تو می گذارم و بر مشکلاتت می افزایم واقعاً متأسفم. اما تصور این که بعد از خود دختری را به جا می گذارم که تمام عمرش در آرزوی کنار من بودن سپری شده و حالا جان خود را به خطر انداخته مرا بیشتر ناراحت می کند. چون می دانم که مرا خیلی دوست داری، شک ندارم که آخرین آرزوی مرا برآورده خواهی کرد. با این همه پیدا کردن مری آن قدرها هم ساده نیست. از این که حالا کجاست کوچکترین اطلاعی ندارم. تنها امید من دنیای خیالی و دور از دسترسی است که مری در نامه هایش برای خود ساخته است: عمیق، سحر آمیز و در عین حال واقعی که من فکر می کنم مری این را با نزدیک ترین کسان خود هم در میان نگذاشته است.
به خاطر همین من ایمان دارم که شانس ما در پیدا کردن او از همه بیشتر است. از تو می خواهم که به دنیای مری قدم بگذاری و رد پایش را دنبال کنی. چه کسی بهتر از دوقلوی او می تواند این کار را انجام دهد؟ اطلاعاتی که ما در دست داریم، محدود به نام های «زینب» و «سقراط» و یک «قصر» است. احتمالاً این اسم ها به تنهایی برای پیدا کردن او کافی نیست. اما در حال حاضر چاره ای جز این نداریم. نامه های مری در صندوق قدیمی و کلید آن در جعبه جواهرات است.
دیانای من! تنها آرزویم این است که تو و مری به زودی زود در کنار هم باشید. وقتی این اتفاق افتاد برایم بنویس. دیانا عزیزم، این لحظه، لحظه خداحافظی نیست. هیچ لحظه ای نیست. فراموش مکن که هر لحظه با توام. خیلی دوستت دارم. مادرت.»
جست وجوی تب آلود و دردناک دیانا برای یافتن مری شروع می شود و بالاخره در سفری شگفت، سر از استانبول درمی آورد. «زینب» و قصر را پیدا می کند. با هدایت «زینب» که پیرزنی است شصت و چند ساله به باغ گل رز می رود. تحت آموزش های زینب می کوشد تا صدا و کلام رز سرخ را بشنود و بفهمد. زینب به گونه ای مبهم از «مری» که او هم به استانبول رفته و صدا و کلام رز سرخ را شنیده و فهمیده حرف میزند.
رمان «رز گمشده» به شیوه ای شگفت انگیز به پایان می رسد و خواننده جست وجوگر را به عرصه های شهود و مکاشفه می کشاند.
در انبار موجود نمی باشد