پنه لوپه به جنگ می رود
145,000 تومان
اطلاعات کتاب
نویسنده:اوریانا فالاچی
مترجم:فرشته اکبرپور
انتشارات: نگاه
سال انتشار:1398
کد شابک:9786003762534
درباره کتاب
گپِ مسخرهاى بود…
تهیهکننده فیلم، به زنِ جوان که اسمش جوآنا بود مىگفت :
«یه قصه بهروز و تکوندهنده مىخوام! جو! قصه عاشقونهاى که فقط ماجراى یه عشقِ خشک و خالى نباشه… وگرنه حوصله مردم رو سر مىبره! یادت نره شخصیتِ زنِ قصه باید ایتالیایى باشه و مَرده آمریکایى! از باید، نبایداى فیلماى محصولمشترک هم که باخبرى… ببینم جو! دو ماه واسه نوشتنش بسه؟»
«بله… رئیس! …البته!»
دهنِ تهیهکننده مدام به حرف زدن مىجُنبید و جوآنا جاى گوش دادن به حرفهاى او عقربههاى ساعتِ دیوارى را نگاه مىکرد…
شبى که ریچارد آمده بود خانه آنها و تختش را اشغال کرده بود، مجبور شده بود در راهرویى بخوابد که به دیوارش ساعتِ شماطهاى، ربع ساعت به ربع ساعت آهنگِ وِست مینستر را مىزد…
«جو! این رو درک مىکنى که یه وظیفه استثنایى رو به عهده دارى؟ درواقع دارم یه مرخصىِ دو ماهه رو بهت پیشنهاد مىکنم!»
«البته! رئیس! البته…»
ساعت دیوارىِ عجیبى بود و به هیچ ساعتِ دیگرى نمىماند. روز تاجگذارىِ پادشاهى را به یادِ او مىآورد، پادشاهى که صورتش مثلِ ریچارد بود… ولى شبها که ساعت تو تاریکى گم مىشد صدایش شبیهِ صداى ناقوسِ شومِ کلیسایى بود که براى مُردنِ کسى به کار افتاده باشد.
«تو مستحقِ این مرخصى هستى! خیلى کار کردى و لازمه یه کم استراحت کنى و خوش بگذرونى… ولى منم اگه قرار باشه به تمومِ کارمندام سفرِ نیویورک جایزه بدم، ورشکست مىشم! مىفهمى که؟»
«البته! رئیس…»
ربع ساعتِ اول که زنگ مىزد صدایش به جان آدم دلشوره مىانداخت، ربع ساعتِ دوم شوم به نظر مىآمد و به ربع ساعتِ بعدى که مىرسید آدم را کلافه مىکرد و ربع ساعتِ آخر روحها و سایههایى را مىدید که سمتش حمله مىکردند و در نورِ راهرو کمرنگ مىشدند و هرکدام مثل لکّهاى دود به هوا مىرفتند.
«فقط به تو این فرصتِ استثنایى رو دادم! جو! …چه کارایى که واسه تو نمىکنم!»
«ممنونم… رئیس!»
نفسش را نگه مىداشت و از زیرِ ملافه رختخوابش رشته نورى را که سایهها را در خودش حل مىکرد مىپایید… بعد لرز به تنش مىاُفتاد و در رؤیا به سمتِ اتاقى که ریچارد داخلش خوابیده بود پر مىکشید.
«یه موضوعِ دیگه! شریکِ نیویورکىِ من که اسمش گومزه یه کم بدپیلهس و ممکنه مُدام پاپِىات بشه و ازت بپرسه کار به کجا رسیده، تا کجا جلو رفته، موضوع رو پیدا کردى یا نه و سوالایى از این دست… تو کارى به کارِ اون نداشته باش و تحویلش نگیر! این منم که تصمیم مىگیرم و خرجِ تو رو مىدم! وقتى برگشتى طرحایى رو که به نظرت رسیده برام بیار تا دربارهشون گپ بزنیم! اجالتآ خوش باش و استراحت کن!»
«ممنونم… رئیس…»
در رؤیاهایش به سمتِ ریچارد مىپرید و کنارش روى نوکِ آسمانخراشها مىنشست و صداى صورى را که فرشتهها با آن رسیدنِ قیامت را جار مىزدند مىشنید. بعد یه دفعه آسمانخراشها پایهکن مىشدند و مىریختند زمین…
«خداحافظت! جو!»
«خداحافظ! رئیس!»
گپِ چِرت اما نگرانکنندهاى بود… اغلب وقتى درباره کار با پیرمرد حرف مىزد دچارِ اوهام نمىشد و حالا مىخواست بداند براى چه چنین اتفاقى افتاده. چمدانهایش را بست، ماشینِ تایپش را داخل کیفش گذاشت، موهایش را شانه زد، صورتش را بزک کرد و با اینکه زمان نداشت و فرانچسکو سفارش کرده بود دیر نکند با چشمهاى دلخور مشغولِ تماشاى خودش در آینه شد… هر دفعه از جلوى آینه رد مىشد نمىتوانست از نگاه کردن به تصویرِ آینه که عزیزترین کَسش در دنیا بود بگذرد. هر بار این اتفاق مىاُفتاد، ناراحت مىشد و کسى که تو آینه مىدید برایش غریبه بود. فکر مىکرد هیکلِ درشت و قرصى دارد، اما هیکلِ آدمِ تو آینه ضعیف و ریغو بود. فکر مىکرد صاحبِ لبهاى درشت و دماغِ خوشتراش و چشمهاى مصمم و خلاصه صورتى استثنایى است، ولى صورتِ تو آینه لبهاى قیطانى و دماغِ عادى و چشمهاى ترسخورده داشت.
فقط موهاى طلایىِ دخترِ تو آینه را مىپسندید. با نگاه کردن به آن موها یادش مىرفت مالِ سرزمینى است که اغلبِ زنهایش ـ مثل مادرِ خودش ـ موهاى مِشکى دارند. زنهایى که باز هم مثل مادرش داخلِ آدم به حساب نمىآیند و همیشه گریه مىکنند… یک بار زمانِ بچگى رفته بود تو نخِ گریه کردنِ مادرش؛ مادرش همانطور که پیراهنهاى پدرش را اتو مىزد گریه مىکرد و قطرههاى اشکش روى اتو مىریختند و با گرماى آن بخار مىشدند و به آسمان مىرفتند.
لکههایى کبود چند دقیقه روى اتو باقى مىماندند که بیشتر شبیه اثر قطرههاى آب بودند، تا اشک… اما آنها هم در یک چشم به هم زدن غیب مىشدند و آدم یادش مىرفت که دردى در خودشان داشتند. جوآنا از آن موقع با خودش عهد کرده بود هیچ پیراهنى را اتو نکند و هیچ وقت اشک نریزد.