دایره سرخ
180,000 تومان
نویسنده: عبدالرحمان اونق
نشر: آموت
توضیحات: دایره سرخ رمانی است با زمینه تاریخی که زندگی و درگیریهای ترکمن های قوم تکه در زمان سلطنت ناصرالدین شاه را به تصویر می کشد.
در معرفی این رمان می خوانیم:
«جبار یک چشم، راهزن بی رحم ترکمن در صدد جذب حاجی مراد، جوان جنگجوی شجاعی است که به خاطر کشته شدن پدرش بر خلاف خانِ ترکمن ها برای خودش سپاه درست کرده است اما ایل و تبار حاجی مراد با جبار یک چشم خصومت دیرینه دارند. در این بین حاجی مراد دلباخته ی جرن، تنها دختر جبار شده است. جبار از این فرصت استفاده می کند اما لشکر کشی سپاه خراسان و جنگ ناخواسته مسیر دیگری را پیش روی این دو جوان قرار می دهد که …»
این رمان نیز مثل رمان های دیگر اونق پر از ماجرا و حوادث پیچیده ای است که خوانندگان را تا آخر قصه با خود همراه می کند.
عبدالرحمان اونق متولد 1339 در ترکمن صحرا از نویسندگان مطرح این سال هاست. بعضی از آثار منتشر شده او عبارتند از: قصه های ترکمن (مجموعه داستان)- سورتیک(مجموعه داستان)- در عمق شبهای تار (رمان نوجوان)- چوپان کوچک (رمان نوجوان)- راز خایر خوجه (رمان بزرگسال)- آوای صحرا (رمان بزرگسال)- حماسه گوراوغلی (رمانس)- سماجت (مجموعه داستان ترجمه از ترکمنستان). همچنین رمان رازخایر خوجه و آوای صحرا جایزه جشنواره معلم کشور را در سالهای 81 و83 دریافت کردند. به سفارش شبکه ی 2 از روی کتاب سورتیک فیلم تلویزیونی ساخته شد.
در بخشی از رمان «دایره سرخ» می خوانیم:
«هیچ کدام حال خوشی نداشتند و حاجی مراد بدتر از همه، از همان لحظه ای که فهمید اِسن به جای خود کس دیگری را به خیوه فرستاده حالش گرفته تر شد. از بابت جِرن اما نمی دانست خوشحال با شد یا ناراحت، با اینکه نگرانش بود اما تا می دیدش خوشی غریبانه ای که بعد از آشنایی با او پدید آمده بود درونش را به آشوب می کشید. با تمام این احوال ظاهرش را حفظ می کرد تا کسی متوجه آنچه که در دلش می گذرد نشود. اما تا تنها می شد فقط جِرن بود که جلو چشمش می آمد. با بهانه یا بی بهانه خودش را از دیگران جدا می کرد تا به او فکر کند. گاهی البته خودش را تشر می زد “تو چه ات شده حاجی مراد؟ یعنی عشق اینقدر قدرت داره که تو را از همه چیز و همه کس بیزار بکنه؟ نه، تو قوی تر از این حرفهایی…تو حاجی مرادی، تو که اینقدر ضعیف نبودی؟!”
نهیبی که بر خود می زد برای چند لحظه تاثیر می کرد. بعد چوب بر می داشت و اسم جِرن را روی خاک می نوشت، آنقدر که دستهایش خسته می شدند. بعد انگار که اسم مقدسی را نوشته باشد تا مدتها به آن خیره می ماند و اگر کسی سراغش نمی آمد پاکشان نمی کرد. طوری که گاهی از دست کسی که مزاحم خلوتش شده عصبانی می شد. هرچند بعد عذر خواهی می کرد اما این دلیل نمی شد که دوستانش نگران او نباشند.
سواران اما در سکوت و خفا، پشت تپه های بلندی که آنها را ازقشون جدا می کرد اطراق کرده بودند…»