میرزا
55,000 تومان
اطلاعات کتاب
نویسنده:بزرگ علوی
انتشارات:نگاه
سال انتشار:1398
کد شابک:978 964 6736 27 6
درباره کتاب
او واقعیت زندگى ایران را در دشتها و بیابانهاى ایران درک مىکرد. ساعتها در قله تپهاى مىنشست و به این ریگزارهاى داغ و صخرههاى سرخ بنفش و درختهاى نارون که مثل توپ گرد بودند و پارههاى آهن زنگزده و استخوان حیوانات مرده و دهانههاى چاههاى قنات و سیمهاى تلگراف و تیرهاى کج و گاهى شکسته نگاه مىکرد. صداى باد براى او افسون مخصوصى داشت. در این نفیر هر صدایى را که مىخواست مىشنید. صداى آبى که ننه جونش از پله اول خزینه حمام روى سرش مىریخت، صداى گریه بچههاى همسایه، صداى شاگرد مدرسهها که او را سرزنش مىکردند و به او مىگفتند که «جعفر پدر نداره از زیر بوته درآمده». صداى شلاقى که در زندان خورده بود. گاهى باد آواز ساربان و زنگ قاطر و نغمههاى یکنواخت زوار را به همراه داشت، ساعتها مىتوانست دراز بکشد و این آهنگهاى گوناگون را از هیچ درآورد.
گرسنگى بود که او را از فراز این کوهها و تپهها به آبادى مىکشاند. غروب آفتاب کوهها به شکل آدمهاى افسانهاى جلوهگر مىشدند. رنگ محو آسمان و لکههاى ابر کبود، عینآ شبیه به لحافهاى اطلسى و ابریشمى بود که پنداشتى روى خود کشیدهاند. جعفر چنین لحافى را در یکى از خانههاى ارباب خودش دیده بود و هروقت آسمان غروب جلگههاى خشک ایران را مىدید، به یاد آن مىافتاد.
آن وقت شب، این شبهاى بیابان خشک و بىعلف، زمین حالت عادى خود را از دست مىدهد و دنیا صورت داستان و افسانه به خود مىگیرد. هر تخته سنگ، هر شنریزه، هر برآمدگى، هر صدا، همه چیز زنده مىشود. همه به حرکت مىآیند و عالم خاص خود را جلوه مىدهند. آسمان مانند کاسه فیروزه، که با جواهر زینتش کرده باشند، این دنیاى داستان را از چشم بد حفظ مىکند، چه ممکن بود که جعفر در زندان نباشد! چه ممکن بود که آن احتیاج بىنام که گاهى او را کت بسته هرجا که مىخواست، سوق مىداد بازهم براو مستولى شده باشد و او را به سرگردانى در بیابانهاى جنوب و مرکز و مشرق ایران وادار کرده باشد.
جعفر آدمهایى را که در بیابان با آنها آشنا مىشد دوست داشت. جعفر با چاروادار، ساربان، چوپان، شوفر، ژاندارم، عمله راه، قهوهچى، درویش و ولگرد، در بیابان کنار چشمه، در درههاى سبز، در جادههاى خشک، در جنگل و قهوهخانه آشنا مىشد؛ چند روز، چند شب و یا چند ساعت، و بعد مىرفتند و دیگر پیدا نمىشدند. اینها خودشان را همانطور که بودند نشان مىدادند. خوب بودند، یا بد بودند، همانطورى بودند که خودشان را نشان مىدادند. دیگر آدم فرصت نداشت که در زشتخویى
یا خوشدلى آنها شک کند.
در صورتى که آدمهاى شهرى را هیچوقت نمىشد شناخت. سالها با آنها آمد و شد دارد، زیر و روى زندگى آنها را مىداند، آنها را در وضعهاى مختلف، در دورانهاى بحرانى آزمایش کرده، باوجود این گاهى مىشود که همان آدم در مواجهه با یک سانحه پیشبینى نشده، سر پول، سر زن، سر مقام قیافه حقیقى خود را نشان مىدهد و نقابى را که سالها داشته برمىدارد و صورت خود را بدون صورتک جلوهگر مىسازد.
در انبار موجود نمی باشد