نویسنده: دیدار مرتضوی
دانا انگشتان سرد و بیحسش را روی شانههای کوچک کودک گذاشت. کلماتی که به تأسی از پدر بر زبان آورد، هرکدام قیدی بودند آهنین بر پیکرش. آن زنجیره کلمات که رضایت پدر را جلب میکرد، زنجیر شده بود بر دستش، پایش و قلب معصومش. قلب میزد اما چپ! آهنگ عزا! هر ضربان قلب درد را پخش میکرد در اندام بهلرزهافتاده و به زنجیرکشیدهشدهاش؛ درد و رنج تکرار میشد، با هر نَفَس…