پری دریایی و 28 داستان دیگر
200,000 تومان
اطلاعات کتاب
نویسنده: هانس كریستین اندرسن
مترجم: جمشید نوایی
انتشارات: نگاه
سال انتشار:1397
کد شابک: 9789643513962
درباره کتاب
پس از دو سال و اندى كار روى ترجمه قصههاىِ پریانِ آندرسون، با او انس و الفتى بههم رساندهام. گفتهاند كه انس و الفت مایه كوچكى مىشود؛ و من یقین دارم مایه كوچكى كسانى مىشود كه در طلب بُتهایند. با این همه به گمانِ من مىتوان كسى را هم براى عیبهایش دوست داشت و هم براى حُسنهایش. انسان از گِل سرشته شده و گل شكننده است. اما شاید عیب و سستىِ گل سبب مىشود كه ما با حیرت تمام محو تماشاىِ گلدانى از یونان باستان بشویم: گلدان بسیار ظریف و زودشكن است و با این وصف از گزند روزگار در امان مانده. آندرسون هفتاد سال زندگى كرد؛ و به گمانِ من قصههاىِ پریانش تا ابد پابرجا مىماند. او ضعفهاى زیادى داشت كه من قصد ندارم به شرح آنها بپردازم، زیرا كه همه از این ضعفها فراوان دارند؛ اما او از آن شهامتى كه شاعران باید داشته باشند بهرهمند بود؛ و همین كار را بر او ممكن مىساخت تا از عیبها و حُسنهایش یكسره آگاه باشد. آزمایشگاه شاعر خود اوست، و آندرسون از خصیصههایى برخوردار بود كه احتمال داشت از برایش تمسخر یا نكوهش بشود، و بالاخره آن خصیصههایى كه احتمالا تحسینبرانگیز بود. او زیاد مغرور بود، به استعداد خود ایمان و به نبوغ فوقالعادهاش معتقد بود؛ و همین او را با روشنفكران زمانهاش ناسازگار مىكرد. نكتهاى كه منتقدان او درنمىیافتند این بود كه غرور او حافظ استعدادش نیز بود. آندرسون نویسنده بسیار دقیقى بود. بسیارى از قصههایش چندین بار بازنویسى مىشد. نكتهاى كه بسیار برایش اهمیت داشت این بود كه قصههایش با صداىِ بلند خوانده شود چنانكه گویى كسى نقلش مىكند. قصه پریان با همه ما حرف مىزند؛ و افسونِ فوقالعادهاش هم در همین است. گدا و شاهزاده براى شنیدن حرفهاىِ قصهگو در كوچه و بازار مىایستند؛ و براى لحظهاى آدمهاى معمولىاند و دستخوش هیجانهایى كه بر همه ما مسلط است. آندرسون در یادداشتها و سرگذشت زندگى خود[1] بارها از قصههایى یاد مىكند كه در بچگى شنیده بود. طُرفه اینكه قالبهاى رسانهاىِ فراگیر امروز ما، قصهگویان را از میانه برداشته و چهبسا كار را به خاموشى و بىزبانى همه ما بكشاند قصههایى كه آندرسون در بچگى شنید، ساده بود و شخصیتهاى آنها شاید بیشتر الگوهاىِ اولیه بودند تا افرادى خاص. غرضِ آنها این نبود كه شنونده را حیرتزده كنند چه رسد به اینكه مایه هول و هراسش بشوند. در واقع، علتِ گیرایى آنها این بود كه شناخته شده بودند. خسیس و تنگنظر و نابكار و نكوكار و مهربان به شیوهاى رفتار مىكردند كه با آنها آشنایى داشتیم؛ طرحِ داستان بود كه به خودى خود توجه برمىانگیخت. ما مردم سده بیستم كه سخت به داستانهاى بدون طرح با قهرمانانى چنان پیچیده خو گرفتهایم كه پس از خواندنِ كتاب، شرحِ سلسله اعصاب شخصیتها برایمان آسانتر از آن است كه بگوییم داستان چه مطلبى را مطرح مىكند، با این قالبِ اولیه ادبى ارتباط چندانى برقرار نمىكنیم. با این وصف این داستانهاى عارى از سبك و پسند روز ــ دستكم براى لحظهاى ــ آرامشى به ما مىبخشند كه لازمه زندگى است. آدمى باید در زمانه خود زندگى كند ــ چارهاى هم جز این ندارد ــ اما براى سلامت عقلش، گاه باید از بیدادگرىِ زمانه گریبان رها كند ــ كاش بتواند تمیزش بدهد. عبارت روزى، روزگارى نافىِ زمان است و بدین ترتیب از تأثیرش بر ما مىكاهد. روزى، روزگارى، نقطهاى است كرانمند در بیكرانه. در جایى هست، اما تاریخ مشخص ندارد، كار بزرگى است كه زیاد توضیحبردار نیست ــ و با این حال، چهبسا توضیحپذیر باشد. ما زمان را به دورههاىِ دقیق بخش كردهایم. از آنجاكه روشنبین هستیم، مىپرسیم: «روزى، روزگارى، آیا در عصر آهن بود یا در دوران بُرنز یا در سده سیزدهم؟» اما دهقانى كه قصه پریان را در بازار مىشنید و در بازگشت آن را براى خانوادهاش نقل مىكرد، چنین برداشتهایى نداشت. به دیده او، زمان، از آفرینش تا لحظهاى ادامه مىیافت كه در بهترین صورت اكنون توصیف مىشود. و با اینكه مىدانست كه راه و رسم و لباسها تغییر كرده، باور نمىكرد كه اینها اثر چندان زیادى در مردم داشته باشند. كتاب مقدس را خوب مىشناخت، با این حال وقتى مىدید مریم به گونهاى تصویر شده كه انگار بانوِ ثروتمندِ فلورانسى است پریشاناحوال نمىشد. آیا سائول و داود مانند پادشاهانى نبودند كه او مىشناخت؟ و حوا، آیا با زنِ خودش زیاد فرق داشت؟ روزى، روزگارى، سحرآمیز یا شاعرانه نبود، همچنانكه براى ماست. از طرفى، سده بیستم هیچ نوع قصه پریانى پدید نیاورده است. آندرسون واپسین راوى بزرگ قصههاى پریان بود. احتمال دارد ما به قوه تخیل و پندار قصههایى بیافرینیم، اما قصه پریان نیست. قصه پریان و قصه عامیانه، هرقدر هم كه زمینههایش عجیب و غریب باشد، در عالم واقع رُخ مىدهد. ممكن است ساحرهها و كوتولههاى افسانهاى یا پریان دریایى پدیدار بشوند؛ اما، ساخته و پرداخته قوه تخیل نیستند؛ مانند شاهدختها یا دهقانها واقعىاند. ما كه دست و پایمان با اعتقاد به پیشرفت و نگرشهاىِ رفتار طبیعى بسته شده، فهم این نكته را دشوار مىیابیم. بهتر مىدانیم به پهنه پندار و عوالمى پناه ببریم كه امن و بىخطر است زیرا كه چنین عوالمى هرگز وجود نداشته و نخواهد داشت. «روزى، روزگارى، پسركى بود چنان تنگدست و ندار كه از مال دنیا یكدست لباس داشت كه تنش بود؛ و خیلى هم برایش تنگ بود…» این عبارت ممكن بود سرآغاز یك قصه پریان یا توصیفى درباره هانس كریستیان آندرسون باشد كه از زادگاهش اودنسه راه افتاد تا بختش را در كوپنهاگ بیازماید. آیا در راه، زنان جادوگر و پریان مهربان و كوتولههاى افسانهاى را دید؟ بله دید، همچنان كه بىگمان اودیسه آوازِ سیرن را شنید. آندرسون، مانند قهرمانهاىِ قصههاى پریان، با سادهدلى تمام و كنجكاوى و شور زندگى در حكم ثبات روحى، راه عالم درندشت را در پیش گرفت. در جستجوى شاهزادهخانم و نیمى از قلمرو پادشاهى بود. ازین كمتر ثمرى نداشت، زیرا كه او شاعر به تمام معنایى بود. و بىچند و چون برنده شد، اگرنه شاهزادهخانم و نیمى از قلمرو پادشاهى، بلكه چیزى به مراتب بهتر از آنها را بهدست آورد: آوازه بلند ورنه در تمام بلكه در نیمى از عالم. نامدارى آیا مایه خوشبختىاش شد؟ من گمان مىكنم كه شد، چون مفهومش این بود كه رنج و زحمتش بىحاصل نبود. از غم و ناشادى شخصى او، زیبایى زاده شد. با اینهمه، ازین مبارزه ما بیشتر نصیب بُردیم تا آندرسون. هنرمندان و موسیقیدانان و شاعران، توانگرترین افراد بشرند، زیرا كه مىتوانند مُردهریگى بر جا بگذارند كه تا وقتى انسان نفس مىكشد پایدار مىماند. آندرسون كهنترین قالبهاى ادبى را برگزید ــ قصه پریان و قصه عامیانه ــ و آنها را به قالبى درآورد كه از آنِ خود او بود. او مانند برادران گریم[2] ، كه هر دو را سخت مىستود، گردآورنده فرهنگ قومى و نقال قصههایى نبود كه پیش از آن نقل شده بود. آنچه بیشتر وقتها براى نویسندگان بزرگ رُخ مىدهد براى آندرسون هم رُخ داد. موفقیتِ عظیم پارهاى از قصههاى پریان او بر بقیه قصههایش سایه افكند و سبب شد كه به چشم درنیایند. چه تعداد از مردم از قصه كمنظیر سبك كافكایىِ سایه، یا از قصه طبیعتگرایانه غیراحساساتىِ آنه لیزبث، دخترى كه فرزند نامشروعش را رها مىكند، باخبر بودهاند؟ آندرسون احساس مىكرد كه هریك از آثارش باید سبك خاص خود را القا كند؛ پیوسته مىآزمود. آخرین قصه او، عمه دندان دردو به نحو عجیبى امروزى است، فانتزى روانشناختى است كه با ادبیات دوره او فرق نمایان دارد. دل بستن به اینكه شاید برخى از قصههاىِ كمتر شناخته شده آندرسون توجه بایستهاى برانگیزد، یكى از بزرگترین انگیزههاىِ آغازیدن این كار سترگ بود و در سرتاسر كار مایه دلگرمى شد. مترجم خدمتگزار متنى است كه ترجمه مىكند؛ نباید از یاد بُرد كه متن به جملهها و حتى تكواژههایى تبدیل مىشود كه اوباید نظیرش را پیدا كند. مترجم باید بكوشد نهتنها معنا بلكه روحِ مطلب را هم ترجمه كند. هنر او در همین است و كارش بر این پایه محك زده مىشود. مترجم باید به متن اصلى وفادار باشد و در عین حال در قالبِ زبان دیگر ترجمهاى روان و خوانا ارایه كند. اما ضرورتِ خوانایى و روانى نباید دستاویزى باشد براى تغییر سبكِ ادبى نویسنده. نثرِ آندرسون در زبانِ دانماركى روان نیست، ناپیوسته و بریده بریده است؛ و این بخشى از افسونِ كار اوست. و من امیدوارم این خصیصه را نیز «ترجمه» كرده باشم. مترجم نباید بگذاردكه نگرشهاى شخصى او یا زمانهاش بر او اثر بگذارد. متأسفانه، بسیارى از مترجمان اولیه كارهاىِ هانس كریستیان آندرسون از قلمزنان دوره ویكتوریا بودند. و در ترجمه، گرایش داشتند به اینكه بوسهاى بر لب را بر گونه بنشانند. شور و احساس باید اثیرى مىبود نه جسمانى؛ و با توجه به خوانندگان آن روزگار، تغییر دادن احساس به ابراز احساسات كار بسیار سهل و دلخواهى بود[3] . قصد ندارم با زبانى تند و تیز درباره این گروه از مترجمان اولیه داورى كنم، زیرا من هم وسوسه شدهام كه براى خوشایند خوانندهگانم كمى از اینجا و آنجا ببُرم و بدوزدتا آنجا كه توانستهام به متن اصلى وفادار بودهام، حتى وقتى كه مىدانستم ممكن است پارهاى از نگرشها، مردم روزگارم را بیازارد، یا محتملا ــ كه خیلى هم بدتر است ــ به نظرشان مضحك بیاید. كوشیدهام تنها به یك تن وفادار باشم، هانس كریستیان آندرسون؛ و عمیقآ امیدوارم كه از عهده برآمده باشم.